تمام شهر پر از هیاهوست همه ایستاده اند به انتظار ورود کسی
چشم های خیره و نگاههای منجمد ویژه مردمانیست که سالهاست فراموش کرده اند مهربانی را
من نیز می ایستم درذهنم می گذرد خاطرات گذشته
خاطرات یک عمر تنهایی با خودم می اندیشم به لحظاتی کهبه پوچی طی شد و روزهایی که هرگز تکرار نمی شوند
سکوتی همه جا را فرامی گیرد
بوی عطری در هوا میپیچد عطری اشنا صدای گامهای کسی از دوردست شنیده می شود در پس تاریکی مبهم و سکوت
ناگهان چهره اینمایان می شود
چهره ای زیبا باوقار و پرغرور ارام ارام گام بر می دارد و از کنارچشم های خیره عابران عبور می کند همه محو تماشا
من نیز می نگرم
چه کسی باور می کندکه صاحب این چهره زیبا روزی پایه های سست بودن مرا لرزانده و مرا در مرداب تنهاییگرفتار ساخته است
لحظه پایان و سقوطتاریکی اری حتی با اتش کوچکی می توان ظلمت تاریکی را در هم شکست
اما افسوس که هر اتشی روزی به سردی می گراید وعمر روشنی کوتاه است
اهی بلند از اعماقوجودم می کشم و ان جمع را ترک می گویم حتی لحظه ای مرا ندید کسی که برای دیدنشزندگی کردم و براستی چه بیهوده...
از تمام عمرم فقط تنهایی را دارم فقط تنهاییشاید لیاقتم همین باشد صدای خنده های بلند و شادی مردم در گوشم می پیچد از ته قلبو صادقانه
سالهاست که نتوانستمبخندم تنها لبخندی مصنوعی بر چهره دارم که از گریه هم دردناک تر است
میروم
رفتن همیشه سهم من بوده و غربت جایگاه من
رفتن شکایتیست بهخنده های کسانی که بی خبرند از گریه های پنهان دل شکستگان که همیشه در خفا وپنهانی اشک می ریزند
می روم به خاطرات یکروز بارانی جایی که در لحظات تنهایی و درد اغوش مهربانی برای تقسیم محبت وجود داشته باشد و در انجاست که می توان گفت:تنهایی افسانه است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهیل پیلتن